دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

در بین دختران فامیل به دختری مغرور و خودخواه و در عین حال بسیار زیبا و طناز معروف بود، وقتی دیپلمش را گرفت اولین خواستگاران از میان فامیل قدم جلو گذاشتند، با تمسخره و یا حتی توهین او مواجه شدند که: « چطور به خودت جرات دادی که با یه حقوق کارمندی به خواستگاری من بیای؟ » و به دیگری می گفت: « با این قیافه ات رویت شد که به خواستگاری من بیای؟ » به این ترتیب خیلی ها از ترس اینکه سنگ روی یخ نشوند، اصلا قدم جلو نمی گذاشتند، واقعیت این بود که او جدای از زیبایی به ثروت خانواده اش هم می نازید، پدرش مدیرعامل شرکت معتبری بود، مادرش هم به این غرور دامن می زد و می گفت: « غزل حق داره که سختگیر باشه، اون باید به کسی بله بگه که هم شأن خانوادۀ ما باشه » غزل که به رانندگی و سرعت علاقه فراوانی داشت موفق شد با حمایت پدرش در آموزشگاه رانندگی ثبت نام کند . . .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
طوفان از جا جهید: من فقط می خواهم مثل پدرم باشم. آواز به صورت او خیره شد. طوفان شباهتی به مادرش نداشت نوجوانی زیبا و برومند بود که سالهائی پر شور جوانی را پیش رو داشت. و بیش از هرکسی در دنیا به پدرش شبیه بود. _آروزی من است که تو شبیه پدرت باشی. او مرد شجاع و نیرومندی بود، یک کشاورز واقعی. زندگی نوپای ما بسیار شیرین سپری می شد ولی یک روز خبر آمد غارتگران به روستاهای اطراف حمله کردند و در حال رسیدن به دهکده ما هستند. پدرت مردم روستا را قانع کرد مقابل وحشی ها بایستند ... زن لحظه ائی سکوت کرد تا تاثیر سخنان راز گونه اش را در چهره طوفان ببیند او هنوز گنگ بود و ساکت گوش می داد. زن گفت: مردها به دفاع از روستا پرداختند اما موضوع زنها و بچه ها بود ... مردها نمی توانستند پیروز شوند برای همین زنهاتصمیم گرفتند کاری را انجام دهند که باید انجام می دادند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چشمهای هرزه و ناپاک جوانانی که منتظر شکارهای بی پناهی چون من بودند را به خوبی احساس می کردم، چند نفر آنها پستی و بی شرمی را به حدی رساندند که به تعقیب من پرداختند و با زبان چاپلوسی شروع به تعریف و تمجید من کردند به بهانه های مختلف در مغازه ها معطل می کردم تا از شر مزاحمین خلاص شوم، پاهایم توان راه رفتن نداشت، خسته و درمانده شده بودم مقصد مشخصی نداشتم وقتی روبه رویم پارکی را مشاهده کردم خوشحال شدم روی یکی از نیمکت ها نشستم، سرم را در میان دستهایم گرفتم و زار زار گریستم، بعد از چند دقیقه دختری کنار من روی نیمکت جا گرفت از طرز لباس پوشیدن و آرایش غلیظش خیلی زود فهمیدم که اون دخترک فراری است، او خودش را زری به من معرفی کرد وقتی چشمهای اشک آلودم را دید، گفت: (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادرم حرفهایش را جدی نگرفت و با خنده گفت: « من از این شانسها ندارم...! » بلاخره خانۀ پدرم را به قصد رفتن به خانۀ دایی ام ترک کردیم، با وجود پسر دایی هایم مهران، مهرداد من به هیچ وجع احساس راحتی نمی کردم، 3 روز از ماندن در خانۀ دایی گذشت من به مادرم گفتم: « مامان، بیا بریم خونه... بابا الان به وجود ما نیاز داره... خواهش میکنم...» مادرم که از ماندن در خانه برادرش و شنیدن حرفهای طعنه آمیز زن داداشش احساس خوبی نداشت از پیشنهاد من استقبال کرد و با هم به خانه برگشتیم، سکوت عجیب خانه هر دوی ما را به ترس انداخت، من خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و وارد اتاق پدرم شدم، با صدای جیغ من مادرم خودش را به کنارم رساند، هیکل پدرم که حلقه آویز شده بود هر دوی ما را به وحشت انداخت، وقتی دکتر تایید کرد پدرم 3 روز پیش خودکشی کرده دنیا روی سرم خراب شد قبول این مصیبت برایم خیلی سخت بود، مراسم خاکسپاری پدرم آغاز شد و کفن را دور اندام لاغرش پیچیدند و هم آغوش خاک شد، در طول مراسم خاکسپاری، مادرم سکوت کرده بود نه قطره اشکی می ریخت و نه کلامی حرف می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پاییز عاشق نواز از راه رسیده بود و درختان لباس های رنگی به تن کردند، پوششهایی از رنگ زرد و نارنجی، زیبایی جذابی را به درختان سر به فلک کشیده داده بود که تار و پودشان با دست بادهای سرد از هم جدا می شد و به زیر پای عابران می ریخت و آنها با خونسردی روی برگ خشک پا می گذاشتند، صدای خش خش برگ بی جان درختان سکوت خیابان را می بلعید، سوز سرد همچون تازیانه صورت خیس از اشک شقایق را می سوزاند و آزارش می داد، ولی او بی توجه به آن سوزش دردناک که اشک گرم و باد خنک به صورت غمزده اش هجوم آورده بود، افسرده و دلتنگ قدم زنان وارد محوطۀ پارک کوچک و خلوتی شد و روی اولین نیمکت نشست، هوای تازۀ پارک و سکوت حاکم برآن ، گره از بغضش گشود، به گونه ای که بعد از چند نیم نفس کوتاهی که ناشی از مجادله با بغضش بود، چشمهایش همچون آتشفشانی خاموش شروع به فوران کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد